|
غلام
آرش آزرمي
...پسر بدي نبودش، غلامو ميگم. اولا كه اينجوري نبود. ولي يه استعداداي خركي داشتش... هيچكي نميتونست مثل اون خم شه. اي لامصب كمري داشت... همچي تا ميشد و وا ميشد، انگار نه انگار، يه خطم رو كمرش نميفتاد. كمرش كم كم خاطرخواه پيدا كرده بود. خيليا دوست داشتن غلام براشون خم شه.
غلام خيلي زود با آدماي بزرگ آشنا شد، و هر روز بهتر از ديروز خم ميشد. غلام ديگه سرش شلوغ بود. نميرسيد بره ولايت. اونجا، ولايتو ميگم، قحطي اومده بود. قحطي آدمايي كه تو زمين خوب خم شن. آخه برا كاشتن و برداشتن لازم بود خوب خم شن. غلام همه رو برده بود پيش خودش... به غلام يه باشگاه داده بودن. غلام اونجا ياد ميداد كه مردم چجوري ميتونن خم شن و كمرشون خط نيفته...
غلام ديگه يه آدم معمولي نبود. غلام حالا امير بود.
امير غلام ، يا شايدم غلام امير...
فرقي ميكنه ؟
|
|